من و خط خطی های ذهن و خاطراتم

ساخت وبلاگ
"س" حدود ۴ روز پیش در مورد یه کار جدید باهام حرف زد، امشب تو واتساپ پیام داده و ادرس فرستاده و میگه فردا ساعت ۱۰ صبح بیا! نگاه نکردم و جوابشو ندادم یهو دیدم مدیر حقوقی جدیدش بهم پیام داده واتساپتو چک کن! خیلی لجم گرفت... صبح بهم میگه میخوام فلانی رو بیارم مدیر حقوقی نظرت چیه! میبینم جلسه ی امشب با حضور اون بوده. راستش بیشتر حسودیم شد! از اینکه اون ۲ سالم از من کوچیکتره و اینقدر تو کارش موفق تره تا جایی که جلسه ی کاری امشب رو با حضور اون انجام میده که بگه همچین نفرایی دارم تو تیمم... داشتم فکر میکردم چرا من اینطوری موفق نبودم چرا من نتونستم پیشرفت کنم به اندازه ی دلخواهم! یادم اومد یکی از اونایی که جلو پام سنگ مینداخت و مانع میشد همین "س" بود که همیشه میگفت فلان اطلاعاتو بهم ندن چون خودش باید یاد بگیره!!! حالا فکر اینکه بازم تو شرکت جدید باید اون حجم از مسائل و حواشی رو داشته باشم اعصابمو خورد میکنه..از طرفی دلم میخواد برم سر کار از یه طرف نمیخوام اینجا برم سر کار... خدا من نمیدونم چطوری این حجم از کلافگی رو مدیریت کنم، خستگی صبحا، بی حوصلگیام، هیچکس منو نمیفهمه چرا، چرا درکم نمیکنن که خستگی و کلافگی داره ذره ذره وجودمو اب میکنه، تو مسافرت دلم میخواست برم خرید دلم میخواست برم بگردم دلم میخواست برم راه برم اما مگه میشد؟ مجبور بودم تو خونه بمونم بیشتر، کسی هم زیاد مشتاق نبود که کمک کنه و بگه من مراقبم تو امروز برو ....اما من همه ی سختیا رو میتونستم تحمل کنم به شرطی که مثل قبل دوسش داشتم! الان دیگه نمیتونم، هیچکسو دوست ندارم، هیچکسو.خیلی دلم درد داره، خسته م. کاش بمیرم تموم بشه این خستگیا من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 10:53

۱۴۰۲ نکبت بود... بره برنگرده.. وقتی روند پیر شدن بانو برام ملموس شد گریه م گرفت، زندگی نیست که درده.اخرشم من میمیرم و نمیتونمحرف بزنم. نمیتونم از خودم دفاع کنم نمیتونم مثل یک ادم معمولی زندگی کنم. نمیتونم وقتی ناراحتم وقتی خسته م وقتی چیزی اذیتم میکنه بلند بگم محض رضای خدا یکبارم برای خودم برای دل خودم کاری رو بکنم. نه اینکه نگران شرایط بقیه باشم.الان دیگه چیکارش میتونم بکنم؟ مگه من میخواستم اینطوری بشه؟ مگه من میتونستم جلوی این روندو بگیرم؟ چی میگی بزرگوار؟ من همیشه اینقدر ناتوان بودم تو ترک کردن و کنار گذاشتن که تا تمام وجودم نمیسوخت نمیتونستم از اون ماجرا بیام بیرون، تازه اونم زخمش تا ابد باهام میموند و هر روز چرک میکرد. مثل همین الان. من اگه میتونستم حرفمو بزنم که وضعیتم این نبود، من اگه میتونستم دل بکنم و بزارم برم حالم این نبود، من اگه بلد بودم به خودم بیشتر اهمیت بدم اینطوری نمیشدم. من غذایی که دوست ندارمو تا اخرش میخورم که بقیه ناراحت نشن، از من چه انتظاری داری؟آخ که اگه میتوستم یک نفرو پیدا کنم و حرفمو بهش بزنم... من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:05

ف اومد تهران بعد از ۲ هفته هم "ب" آبله مرغون گرفت هم "س" هم من!!!! بهم میگفتن بچگیام گرفتم و خیلی سبک اما منم گرفتم! باورم نمیشد اینقدر سخت و مسخره باشه این مریضی، روزی که تاول ها داشتن از خودشون رونمایی میکردن یه دعوای خیلی بد کردیم... خیلی! راستش اون موقع زیاد اهمیت ندادم، اما الان یادش میوفتم بهم چیا گفت دلم میگیره و چشمام اشکی میشه... "س" یه روز گفت اون دوتا احمق! رو اخراج کردن! راستش خوشحال شدم، از اینکه درد و تحقیرشونو ببینم خوشحال شدم، خوابشونو چند روز قبلش دیده بودم که اره این دوتا دادن زجر میکشن و گریه میکنن وقتی "س" اینم گفت دیگه با خودم فکر کردم اوووه واقعا پس به سزای کارشون رسیدن که دیدم نه اشتباه بود اخبارش... از یه طرف دیگه میخواستن توافق کنن، چون دیدن من کوتاه اومدم اینکارو نکردن.اون یکی "س" داشت برای انتخابات فعالیت میکرد، خیلی ریز پول گرفت به نفع یکی دیگه رفت کنار و بعدش تو صفحه ش نوشت مدیرعامل شرکت فلان فلان فلان! شرکت رو تو رسمیو دیدم، خیای زیبا اگهی تغییر هیات مدیره ش برای مرداد بود...! موضوع فعالیت شرکت چی بود؟ همون قبلی! اعضاش کیا بودن؟ "س" و زنش! "الف" و "ح"! و طبیعا نمیخواست خودش تو اعضا باشه که نتونن برای شرکت مشکلی ایجاد کنن! چقدر حالم گرفته شد وقتی اینا رو دیدم و خوندم. یادم اومد چقدر سر کار منو کنار میزاشت، "ح" رو میفرستاد جاهایی که مثلا با بزرگان در ارتباط باشه! واقعا انتظاری نداشتم که از من استفاده کنه، فقط میخواستم منم در جریان باشم، منم اینده م به خاطر اون خراب شد! منم اسیب دیدم، منم به خاطرش چیزایی رو زیر پا گذاشتم که جبران نمیشه.همین باعث شد کلی احساس بد بهم دست بده! دیگه دلم نمیخواد حتی با اون در ارتباط باشم. کاش تموم بشن همه شون.پ.ن: خاتون من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 4:03

داداشش گفت که ع رو بیرون میکنن با بی آبرویی... بدون کوچکترین ناراحتی از قضاوت شدن واقعا خوشحال شدم! امیدوارم زودتر این اتفاق بیوفته، خیلی زودتر...

گفتم یه شب حتما شام بیاین خونمون، ۲ بهمن یه بعد، گفت با جان و دل.

من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:25

عجیب حس خوبیه اینکه کنارمی اینکه دارمت اینکه میتونم ببوسمت بغلت کنم... عجیب حس خوبیه داشتنت...

ولی خوب شد اومدیا! اگه تو نبودی من از کجا میفهمیدم میشه یک نفر رو اینقدر دوست داشت؟! تمام جان و دل منی. الان کنار خوابیدی و دارم صورت قشنگتو نگاه میکنم. باورم نمیشه تو مال من باشی باورم نمیشه اینقدر خوشبخت باشم به خاطر داشتنت،

پ. ن : پناهم پیشم نیست امشب اما قلبم هست❤️

من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:25

ل عنت به چشم شورِت... لعنت به دلِ کوچیکت... لعنت به شخصیت بخیل و حسودت... من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:25

اومد که دنیای مامانشو رنگی کنه. . . من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 20:16

خب البته تو روزهای آخر دارم چوب خط میندازم، قاعدتا بعدش نباید به این راحتی باشه و حتما و بدون شک دلم برای این روزا هم خیلی تنگ میشه اما به هر حال منتظرم...وزنم که زیاد شده هیچی، دیسک کمر گرفتم، کم خونی دارم، وقتی داشتم مسواک میزدم دندونم با ریشه از جاش دراومد!، پوستم ملتهبه و یه عالمه ترک پوستی افتاده روی بدنم، نفسم یه وقتایی بند میاد و خیلی چیزای دیگه که هنوز مشخص نیست... با این همه بازم منتظرم :)بابت اشتباهاتم پشیمونم و واقعا به خاطرشون شرمنده م، اما کیه که اشتباه نکرده باشه تو زندگیش و پشیمون نباشه؟ من از بچگی با همون اصطلاح "دختر خوب" بزرگ شدم! همون افسانه ای که میگه یک دختر کامل یعنی کسی که سنش به ۱۸ نرسیده اما رفتاراش مثل یک خانوم جا افتاده موقره، کسی که به فکر همه باشه و به نیازهای خودش توجهی نکنه یا اولویت اخر بزاره، کسی که مطیع باشه و حرف بزرگترشو حتی بدون دلیل منطقی گوش کنه و بگه چشم، کسی که هیچ وقت رفتار خارج از عرف نداشته باشه و هزارتا شر و ور دیگه ای که همه مون شنیدیم، اشتباهاتم همیشه در حد یک سانت تخطی از این چارچوب سفت و سخت بوده اما با این حال همیشه بابتشون شرمنده و سرخورده بودم... الان میپذیرم که هیچ انسانی بدون اشتباه نیست و اعصاب خوردی و سرزنشگری و سرخوردگی بابت رفتارهای اشتباهی که در گذشته مرتکب شدم دیگه کافیه....امیدوارم این سایه ی نحسی که این روزا روی زندگیمون افتاده سریعتر از بین بره. من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 17:54

داره اذیتم میکنه، یه جور بدی به هیچی احساس خاصی ندارم! هم زمان اضطراب و نگرانی دارم که خودم میدونم دلیلش چیه... روز ۸ ابان قراره جلسه برگزار بشه و من اگه بخوام دوباره اون ازگلِ خرِ نفهم رو ببینم حالم بد میشه! اون آقاهه زنگ زد به عزیز دل، خودش نمیتونه بره جلسه اما امیدوارم یه نفر رو بتونه پیدا کنه برای اینکه بره.راستش دلم میخواد فقط نتیجه این بشه که تا روز رای تمدید بشه و بعدشم بتونه از نتیجه اون رای استفاده کنم. دلم میخواد این روز تخمی سریع بگذره، اصلا کاش تقویم امسال ۸ آبان نداشته باشه... من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 18:01

خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمها.....چه شادی ها خورد برهم چه بازی ها شود رسواآره واقعا، چه شادی هایی بهم میخوره اگه واقعا همه چی مشخص بشه! و فکر میکنم بدتر از رسوایی واسه یه نفر، دردیه که افراد نزدیکش میکشن از اینکه میبینن اون ادم کسی که فکر میکنن نبوده...واقعا درده که تو فکر میکنی یه نفرو میشناسی اما بعدا چیزایی در موردش متوجه میشی که میفهمی نه، اون کسی که فکر میکردی نیست و چه کارایی کردهخدایا میشه منو اینطوری امتحان نکنی؟! من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...ادامه مطلب
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 18:01