پونصـد و 8 "درد"

ساخت وبلاگ

دیشب لرزیدن زمین رو کاملا حس کردم، سرگیجه گرفتم و  تکون خوردن در و لوسترا رو دیدم. همینجا نشسته بودم، پای لپ تاپ! فقط از اتاق رفتم بیرون که پیش مامان و بابا باشم. اصلا نگرانی نداشتم از بابت لرزیدن دوباره زمین! از اینکه ساختمون بریزه. اسم حس اون لحظه م شجاعت نبود، جهالت بود. مثلا نمیدونستم اگه واقعا ساختمون بریزه، اگه شدت زلزله بیشتر بود، اگه زمین زیر پامون خالی میشد، اگه الان یا آواره بودیم یا زیر آوار.... 

از حال دوستام خبر گرفتم،خداروشکر دوستام تو کرمانشاه حالشون خوب بود، اما امان از روستاهایی که هنوز کسی نرفته کمکشون...

مثل وقتی که مریم میرزاخانی فوت شد اشکم بند نمیاد... امروز حتی دلم میخواست وسط میدون انقلاب بشینم و گریه کنم.

دلم میخواد به خدا بگم خیلی ناامیدم. دقیقا 2 روز پیش با خودم خوشحال بودم که هیچکس تو دنیا خوشبخت تر از من نیست،اما آدمی که درد بقیه رو میبینه و کاری از دستش برنمیاد لوزر ترین انسان روی زمینه

من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 141 تاريخ : شنبه 4 آذر 1396 ساعت: 18:51