به خاطر اتفاق مسخره ای که تو دانشگاه افتاد دلم گرفته بود! فکر میکردم اگه خستگیم در بره یا بشینم فیلم ببینم حواسم پرت میشه اما نشد... مارکو* که بهم مسیج زد دیگه کمتر به اتفاق دانشگاه فکر کردم! یه زمانی برام آدم مهمی بود و من در مقابلش حس دختر 15 ساله ای رو داشتم که نگران دخترهای توانمند و زیبایی هست که احتمالا با مارکو در ارتباط بودن و اینکه بعد از مدتها فهمیدم اون هم همین حس رو نسبت به من داشته برام جالب بود.
هیچ آینده ای رو جز این هدف نمیتونم تصور کنم.... هیچ آینده ای جز مرگ.
برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 138